بِنِدِتو كروچه
ارسالي مشهيد مهوش ارسالي مشهيد مهوش

بندتو كروچه (1952 ـ 1866) شايد بزرگترين فيلسوف ـ يا لااقل بزرگترين فيلسوف ايده آليست ـ ايتاليايى دو قرن اخير بوده است. كروچه ايده آليستى هگلى بود و اعتقاد داشت كه همه فعاليتهاى انسان به سوى چهار آرمان (يا «مفهوم محضِ») زيبايى و حقيقت و سودمندى و نيكى معطوف است، و اين آرمانهاى چهارگانه، جنبه هاى مختلف آگاهى يا روح آدمى اند كه بتدريج به راهنمايى مفاهيم مذكور شكوفا مى شود. او اين مدعا را علاوه بر كارهاى فلسفى در زمينه زيبايى شناسى و اخلاق و سياست و فلسفه تاريخ، در آثار مفصل صرفاً تاريخى در حوزه تاريخ ادبى و فرهنگى و سياسى و اجتماعى اروپا و بويژه ايتاليا نيز بسط داده و پرورانده است. اصل در فلسفه كروچه بر فرقى اساسى بين معرفت تاريخى و معرفت علمى است. گزاره هاى علمى نه صادقند و نه كاذب; فقط سودمندند و كارشان در نظريه هاى علمى اين است كه ما را قادر به كنترل و پيش بينى پديده هاى طبيعى كنند. معرفت حقيقى فقط معرفت تاريخى است. مورخ (به تفكيك از وقايع نگار) به يارى مخيله با شخصيت افراد و يكايك رويدادهاى گذشته زندگى مى كند و آنها را به تجربه زيسته درمى يابد، و آنچه را روى داده است تجليات انديشه ها و احساسات و وجدانيات آدمى مى بيند و آن را از نو در انديشه و آگاهى خويش بازسازى يا «باز توليد» مى كند. به عقيده كروچه، همين «باطنيت» تجربه تاريخى است كه توصيف و تفسير و اصولا «درك درونى» تاريخ را امكان پذير مى سازد. از اين رو، چنانكه خواهيم ديد «هر تاريخى تاريخ معاصر» است، و اساساً تاريخ چيزى غير از روح يا آگاهى آدمى نيست.


تاريخ حقيقى تاريخ معاصر است

«تاريخ معاصر» معمولا تاريخ برهه اى از زمان نام مى گيرد كه اخيرترين گذشته ـ اعم از آخرين پنجاه سال، ده سال، يك ماه، يك روز، و حتا يك ساعت يا يك دقيقه ـ دانسته مى شود. ولى اگر بخواهيم دقيق سخن بگوييم، صفت «معاصر» تنها ممكن است به تاريخى اطلاق گردد كه بلافاصله پس از عملِ در حال انجام، و به عنوان آگاهى از آن عمل، به وجود مى آيد: يعنى مثلا تاريخ من در حين عمل نگارش اين صفحات كه عبارت باشد از انديشه من در نگارش كه ضرورتاً با كار نگارش مرتبط است. صفت «معاصر» اگر در اين مورد به كار رود، درست به كار رفته است، زيرا اين نيز مانند هر كنش روحى بيرون از ظرف زمان (يعنى اول و آخرِ) است و «مقارن» با كنشى شكل مى گيرد كه با آن مرتبط است و وجه امتيازش از آن، «ايده» است نه زمان. اما «تاريخ غير معاصر» يا «تاريخ گذشته»، تاريخى است حاضر نزد تاريخى كه قبلا شكل گرفته است و در مقام نقد آن تاريخ پا به عرصه وجود مى گذارد كه ممكن است مربوط به هزار سال يا يك ساعت پيش باشد.
ولى اگر دقيقتر بنگريم، مشاهده مى كنيم كه اين تاريخِ قبلا شكل گرفته نيز كه تاريخ «غير معاصر» يا «گذشته» ناميده مى شود يا ما ميل داريم آن را چنين بناميم، اگر واقعاً تاريخ باشد، يعني اگر معنايي بدهد و طبل ميان تهى نباشد، به همان وجه همعصراست و هيچ تفاوتى با آن ديگرى ندارد. همچنين مانند مورد پيشين، شرط وجودش اين است كه عملى كه تاريخ آن نقل مى شود، بايد در جان مورخ طنين افكند، يا (به تعبير مورخان حرفه اى) اسناد بايد پيش روى مورخ و قابل فهم باشند.
اينكه روايت يا سلسله اى از روايتها درباره فلان امر واقع، با خود آن وحدت يا اختلاط يافته باشد فقط بدين معناست كه معلوم شده آن امر واقع غناى بيشترى دارد، نه اينكه فعليت خود را از دست داده باشد ـ به سخن ديگر، آنچه پيشتر روايت يا قضاوتى بيش نبوده اكنون خودش از امور واقع و «سندى» است كه بايد مورد تفسير و قضاوت قرار گيرد. تاريخ نه هرگز از روايات، بلكه هميشه از اسناد ساخته مى شود، يا از روايتهايى كه تبديل به اسناد شده اند و از اين حيث درباره آنها بحث و تحقيق مى شود. بنابراين، هم تاريخ معاصر مستقيماً از زندگى برمى خيزد و هم تاريخى كه به آن غير معاصر گفته مى شود، زيرا روشن است كه تنها چيزى كه شخص را به پژوهش درباره فلان امر واقع گذشته برمى انگيزد، علاقه و توجه به زندگى در حال حاضر است. پس اين امر واقع گذشته نه پاسخگوى علاقه اى گذشته، بلكه پاسخگوى علاقه اى فعلى است، زيرا با علاقه به زندگى فعلى وحدت يافته است. اين قضيه در فرمولهاى تجربى مورخان بارها و بارها و به صد بيان تكرار شده است و اگر محتواى عميقتر موفقيت اين گفته پيش پا افتاده و ملال آور نيز نباشد كه تاريخ magister vitae )استاد يا معلم زنده گى( است، لااقل دليل آن است.

من به اين جهت يادآور اين صورتهاى مختلف فنون تاريخى شدم تا جنبه پارادكس از گزاره «هر تاريخ حقيقى معاصر است» زدوده شود. درستى اين گزاره را واقعيت كار تاريخنگارى بآسانى تأئيد مى كند و مصداقهاى فراوان و روشن آن را به دست مى دهد، ولى مشروط بر آنكه دچار اين اشتباه نشويم كه همه كارهاى مورخان را با هم يا دسته هايى از آنها را در هم و بر هم در نظر بگيريم و بخواهيم بر انسان يا خودمان به طور كلى و انتزاعى تطبيق دهيم و سپس بپرسيم چه علاقه فعلى ممكن است به نوشتن يا خواندن اينگونه تاريخها بينجامد، و مثلا سؤال كنيم كه كدام علاقه فعلى ممكن است به تاريخى وجود داشته باشد كه جنگ پلوپونزى يا وقايع مرتبط با هنر مكسيكو يا فلسفه عرب (اسلامى) را روايت مى كند. اين امور در اين لحظه در من علاقه اى برنمى انگيزند. بنابراين، آن تاريخها براى من در اين لحظه تاريخ نيستند و در بالاترين حد صرفاً عنوانهاى بعضى آثار تاريخى به شمار مى روند، و فقط در درون كسانى تاريخ بوده اند يا خواهند بود كه به آنها انديشيده اند يا خواهند انديشيد ـ يا در درون من هنگامى كه برحسب نيازهاى روحى خويش به آنها انديشيده ام يا خواهم انديشيد. ولى اگر خود را به تاريخ واقعى محدود سازيم، يعنى تاريخى كه كسى در حين عمل انديشيدن به آن مى انديشد، بآسانى ديده خواهد شد كه اين تاريخ با شخصى ترين و معاصرترين تاريخها كاملا يكى است. هنگامى كه تكامل فرهنگِ لحظه تاريخى من، مرا از مسأله تمدن يونان يا فلسفه افلاطون يا وجه خاصى از آداب مردم آتيكا (در يونان باستان) مستحضر مى سازد، آن مسأله به همان شيوه با هستى من مرتبط مى گردد كه تاريخ كارى كه به آن اشتغال دارم يا تاريخ ماجراى عاشقانه اى كه در زندگى ام پيش آمده است يا تاريخ خطرى كه تهديدم مى كند، و آن را با همان اضطراب بر مى رسم و در خويش همان غم را احساس مى كنم و پريشان مى شوم تا وقتى كه به حل مسأله كامياب گردم. حيات يونان در آن موقع در من حاضر و داراى فعليت است، و مرا همان گونه به خويش مى خواند و جذب مى كند و عذاب مى دهد كه پديدار شدن خصم يا دلدار يا فرزند دلبندى كه از ديدن او بر خود مى لرزم.
اكنون كه به ثبوت رسانديم كه «همعصرى» صفت ذاتى هر تاريخى است، نه ويژگى رده خاصى از تاريخها (چنانكه در رده بنديهاى تجربى به دلايل صحيح به آن قائل شده اند)، بايد نسبت تاريخ را با زندگى نسبت اتحاد بدانيم، ولى البته نه به معناى وحدت انتزاعى، بلكه اتحاد تركيبى كه ملازمه دارد هم با تمايز و هم با اتحاد طرفين. از اين رو، سخن از تاريخ فاقد اسناد همان گونه گزاف گويى است كه سخن از وجود چيزى كه درباره آن گفته شود كه فاقد يكى از شرطهاى ذاتى وجود است. تاريخِ بدون رابطه با سند، تاريخ غيرقابل تحقيق است; و چون واقعيت تاريخ به تحقيق پذيرى آن است، و روايتى كه تاريخ در آن شكل ملموس مى گيرد فقط تا جايى روايت تاريخى است كه شرح نقادانه اسناد (به معناى بازانديشى و آگاهى و خودآگاهى و غير آن) باشد، چنين تاريخى چون عارى از معنا و خالى از حقيقت است، به عنوان تاريخ، لاوجود است. چگونه ممكن است كسى تاريخى درباره نقاشى بنگارد كه آثارى را كه مى خواهد تكوينشان را نقادانه توصيف كند خود نديده و از آنها لذت نبرده است؟ و چگونه ممكن است كسى بدون تجربه هنريى كه نويسنده وجود آن را (در خواننده) مسلم مى گيرد، آثار مورد بحث را بفهمد؟ چگونه ممكن است تاريخ فلسفه وجود داشته باشد بدون آثار يا لااقل بخشهايى از آثار فيلسوفان؟ چگونه ممكن است تاريخى درباره يكى از رسوم، مثلا تواضع در مسيحيت يا مردانگى در آيين شهسوارى، وجود داشته باشد بدون توان دوباره زيستن يا، به عبارت بهتر، واقعاً دوباره زيستن با آن حالات خاص روح فردى؟
از سوى ديگر، پس از آنكه پيوند ناگسستنى زندگى و انديشه در تاريخ به وجود آمد، شبهه هايى كه در خصوص يقين و فايده تاريخ ابراز شده، همه در يك لحظه رخت بر مى بندند. چگونه ممكن است آنچه موجد فعليت روح ماست هرگز نامتيقن باشد؟ چگونه ممكن است معرفتى بى فايده باشد كه مشكلى را كه از بطن زندگى پديد آمده است حل مى كند؟


تاريخ و اسناد زنده

ولى آيا پيوند سند با روايت، يا زندگى با تاريخ، هرگز شكستنى است؟ به اين پرسش پاسخ مثبت داده شده در باب تاريخهايى كه اسنادشان مفقود است يا، به بيان كلى تر و بنيادى تر، تاريخهايى كه اسنادشان ديگر در روح آدمى زنده نيست. همين معنا همچنين بتلويح رسانده شده است هنگامى كه گفته اند همه ما خويشتن را نسبت به فلان يا بهمان بخش تاريخ در چنين موقعيتى مى بينيم. تاريخ نقاشى يونان باستان مانند همه تاريخهاى اقوامى كه درست نمى دانيم كجا زيسته اند يا انديشه ها و احساساتشان چه بوده يا كارهايى كه به انجام رسانده اند چگونه پديد آمده، تاريخ بدون سند است. همين طور است ادبيات و فلسفه هايى كه موضوعاتشان به ما دانسته نيست، يا حتا هنگامى كه در دستمان است و به خواندنشان قادريم، به سبب فقدان معلومات مكمل يا به علت بى رغبتى يا انصراف موقت، از درك روح آن ناتوانيم.
در اين موارد، اگر هنگامى كه آن پيوند مى گسلد، ديگر نتوان آنچه را باقى مى ماند تاريخ ناميد (زيرا تاريخ چيزى بجز آن پيوستگى نبوده است) و از آن پس فقط بتوان آن را تاريخ خواند به همان معنا كه كالبد بى جان انسان را انسان مى خوانيم، در اين صورت نيز نمى توان گفت آنچه به جاى مانده هيچ است (زيرا حتا جنازه را نمى توان گفت واقعاً هيچ است). اگر هيچ بود مساوى مى شد با اينكه بگوييم آن پيوند ناگسستنى است، زيرا بر هيچى هرگز اثرى مترتب نيست. ولى اگر هيچ نيست و چيزى است، پس روايت بدون سند چيست؟

تاريخ نقاشى يونان باستان بر طبق آنچه نقل شده و به ما رسيده است، يا آنگونه كه دانشمندان عصر ما اقدام به نگارش آن كرده اند، وقتى دقيق بررسى و تجزيه و تحليل شود، برمى گردد به رديفى از نامهاى نقاشان (آپولودوروس، پولوگنوتوس، زئوكسيس، آپِلس و ديگران) به علاوه مشتى حكايت از زندگى آنان و يك رشته موضوع نقاشى (آتش سوزى ترويا، مسابقه آمازون ها، نبرد ماراتون، آخيلئوس، افترا، و غير اينها) كه برخى جزئيات در ضمن توصيفات به جاى مانده درباره آن ها داده شده است; و يا برمى گردد و به سلسله اى از سخنان كه بتدريج از ستايش به نكوهش اين نقاشان و آثارشان مى رسد، به اضافه نامها و حكايتها و موضوعها و داوريهايى كه كمابيش بنابر توالى زمانى مرتب شده اند. اما نامهاى نقاشان بدون شناخت مستقيم آثارشان نامهايى بى محتواست; به همين وجه، حكايتها و وصف موضوعها و داوريها و ستايشها و نكوهشها و توالى زمانى نيز خالى از محتواست زيرا چيزى بجز يك رشته ارقام نيست و تطور و تكاملى در آن ديده نمى شود، و چون جاى عناصر سازنده در آن خالى است، در انديشه ما به فعليت نمى رسد. اگر آن الفاظ معنايى داشته باشند، به دليل همان اندك شناختى است كه بر پايه گسسته پاره هاى نقاشيهاى باستانى و منابع دست دومى كه به صورت نسخه برداريها به ما رسيده يا كارهاى مشابه در ساير هنرها يا شعر حاصل كرده ايم. به استثناى اين چيزهاى كوچك، خود نقاشى يونان باستان (در نزد ما) مشتى الفاظ ميان تهى بيش نيست. البته اگر بخواهيم، مى توانيم بگوييم كه (نقاشى يونان باستان) «عارى از محتواى متعين» است، زيرا منكر نيستيم كه وقتى از فلان نقاش نام مى بريم، درباره يكى از نقاشان و، به عبارت دقيقتر، يكى از نقاشان آتنى مى انديشيم; و وقتى واژه «نبرد» يا اسم «هلن» بر زبان مى آيد، درباره يكى از نبردها و، به عبارت دقيقتر، يكى از نبردهاى سربازان يونانى سنگين اسلحه، يا زنى زيبا مانند تنديسها يونان باستان مى انديشيم. نهايت اينكه تفاوت نمى كند درباره كدام يك از چيزهاى واقعى متعددى كه آن نامها تداعى مى كنند، فكر كنيم. به اين جهت، محتواى آنها نامتعين است، و اين عدم تعين به معناى تهى بودن آنهاست.
هر تاريخى جدا از اسناد زنده مربوط به آن، شبيه اين مثالها و، بنابراين، روايتى ميان تهى است، و چون ميان تهى است، عارى از حقيقت است. آيا حقيقت دارد يا ندارد كه نقاشى به نام پولوگنوتوس وجود داشت كه چهره ميلتيادس را نگاشت؟ به ما خواهند گفت كه حقيقت دارد، زيرا يك تن يا چند تن از كسانى كه او را مى شناختند و نقاشى مورد بحث را ديده بودند، به وجود آن گواهى داده اند. ولى بايد پاسخ دهيم كه قضيه براى اين يا آن گواه حقيقت داشته است، و براى ما نه راست است نه دروغ، يا (همان معنا به تعبيرى ديگر) راست است تنها بر پايه شهادت آن شهود ـ يعنى به دليل عارضى، حال آنكه حقيقت هميشه نيازمند دلايل ذاتى است. و چون قضيه مورد بحث راست نيست (نه راست است نه دروغ)، پس بى فايده است، زيرا جايى كه هيچ چيز نيست، براى شاه هم هيچ حقوقى نيست، و جايى كه اركان مسأله مفقود است، اراده مؤثر و نياز مؤثر به حل آن ـ و نيز امكان حل مسأله ـ مفقود است. بنابراين، نقل آن داوريهاى ميان تهى كاملا از جهت زندگى واقعى ما بى فايده است. زندگى يعنى اكنون، و تاريخى كه به صورت روايتى ميان تهى در آمده، يعنى گذشته: گذشته اى باز نيامدنى و باز نيافتنى كه اگر مطلقاً نيز چنين نباشد، مسلماً براى لحظه فعلى چنين است. الفاظِ ميان تهى مى مانند، و الفاظ ميان تهى اصواتند يا نشانه هاى نگاشته اى كه آنها را مى نمايانند، و الفاظ ميان تهى به يكديگر پيوستگى مى يابند و حفظ مى شوند، اما نه با عمل فكرى كه به آنها مى انديشد (چون در اين صورت بزودى پُر مى شدند)، بلكه با عمل اراده كه فكر مى كند حفظشان هر قدر هم تهى يا نيمه تهى باشند براى بعضى هدفهاى خود آن، مفيد است. پس روايت محض چيزى نيست مگر مجموعه اى از الفاظ يا فرمولهاى ميان تهى كه با عمل اراده به اظهار در مى آيند.


تاريخ مقدم بر وقايع نگارى است

با اين تعريف موفق شديم فرق حقيقى ـ نه كمتر و نه بيشتر ـ ميان تاريخ و وقايع نگارى را كه تاكنون بى نتيجه جستجو شده است، آشكار نماييم. جستجو بى نتيجه بوده است زيرا عموماً اين فرق را در كيفيت هر يك از امور واقعى مى جسته است كه موضوع هر يك از آنهاست. مثلا گفته اند وقايع نگارى امور واقع جزيى را گزارش مى كند، و تاريخ امور واقع كلى را; يا وقايع نگارى امور واقع خصوصى را ثبت مى كند، و تاريخ امور واقع عمومى را ـ غافل از اينكه كلى در عين حال همواره جزيى است، و جزيى، كلى; و عمومى هميشه در عين حال خصوصى است، و خصوصى، عمومى! يا گفته اند گزارش امور واقع بااهميت (يعنى چيزهاى فراموش نشدنى) متعلق به تاريخ است، و گزارش امور واقع بى اهميت متعلق به وقايع نگارى ـ غافل از اينكه اهميت امور به نسبت موقعيتى كه در آن قرار مى گيريم نسبى است، و براى كسى كه پشه او را مى آزارد رقصهاى آن حشره بسيار كوچك بسيار مهمتر از لشكركشى خشايارشاست! البته در قول به اين تمايزات غلط، احساس درستى وجود دارد كه معيار تفاوت بين تاريخ و وقايع نگارى را اين امر معرفى مى كند كه چه چيزى علاقه برمى انگيزد (امور كلى يا بزرگ) و چه چيزى علاقه برنمى انگيزد (امور جزيى يا خُرد)، و ما به اين احساس توجه داريم. همچنين احساس درستى ديده مى شود در كسانى كه مى گويند بين رويدادها در تاريخ پيوستگى نزديك وجود دارد، حال آنكه در وقايع نگارى رويدادها ناپيوسته به نظر مى رسند: به عبارت ديگر، در تاريخ نظم منطقى وجود دارد، در وقايع نگارى نظم صرفاً زمانى; يا تاريخ به عمق رويدادها نفوذ مى كند، وقايع نگارى به سطح يا برون محدود مى شود، و قس عليهذا. ولى اين تفاوتها به جاى اينكه انديشيده شوند، به قالب استعاره مى روند، و وقتى استعاره به منظور بيان انديشه به كار رود، آنچه را به دست آورده بوديم، پس از لحظه اى از دست مى دهيم. حقيقت اين است كه وقايع نگارى و تاريخ، دو نگرش روحى متمايزند، نه دو صورت مختلف تاريخ كه مكمل يكديگر باشند يا يكى از ديگرى تبعيت كند. تاريخ، وقايع نگارى زنده است، و وقايع نگارى، تاريخ مرده; تاريخ، تاريخ معاصر است، و وقايع نگارى، تاريخ گذشته; تاريخ در درجه اول عمل انديشه است، و وقايع نگارى عمل اراده. هر تاريخى كه ديگر انديشيده نباشد به وقايع نگارى تبديل مى شود، منتها در قالب الفاظى كلى كه روزگارى واقعيت و قدرت بيان داشتند. حتى تاريخ فلسفه وقتى نويسندگان و خوانندگانش كسانى باشند كه فلسفه نمى فهمند، وقايع نگارى است...

كشف فرق حقيقى بين وقايع نگارى و تاريخ، فرقى صورى (يعنى فرقى براستى واقعى) است، و نه تنها ما را از جستجوى عبث و خسته كننده فرقهاى مادى (يعنى فرقهاى خيالى) مى رهاند، بلكه امكان مى دهد يكى از پيش فرضهاى بسيار رايج را كه مى گويد وقايع نگارى مقدم بر تاريخ است، رد كنيم. يكى از نحويان قديم، ماريو ويتورينو، گفته است:
( selanna omirPى راگنع ياقو.tnus eatcaf eairotsih tsop ,ereuf )
اين گفته از آن زمان بارها تكرار گشته، تعميم يافته و كليت داده شده است. اما نتيجه تحقيق در خصلت و لذا تكوين دو رشته عمليات يا دو نگرش مورد بحث، دقيقاً عكس آن را نشان مى دهد: يعنى اول تاريخ مى آيد، سپس وقايع نگارى. اول موجود زنده مى آيد، سپس نعش. تاريخ را فرزند وقايع نگارى معرفى كردن، مانند آن است كه بگوييم زنده از مرده به دنيا مى آيد. كالبد بى جان پس مانده حيات است، همان گونه كه وقايع نگارى پس مانده تاريخ است....

خود روح، تاريخ است ولى بايد دليلى باشد كه وقايع نگارى و اسناد، منبع تاريخ و مقدم بر آن به نظر مى رسند. روح انسان بقاياى بى جان تاريخ، يعنى روايتها و وقايع نگاريهاى ميان تهى، را حفظ مى كند و نشانه هاى حيات و اسناد و مدارك را گرد مى آورد و مى كوشد آنها را بدون تغيير نگه دارد و اگر ضايع شوند، مرمت كند. نگهداشت آنچه تهى شده و مرده است، عمل اراده است. ولى انگيزه آن چيست؟ حماقت و پندار پوچ؟ اما ساختن مقبره و آرامگاه پندار پوچ و حماقت نيست; عمل ميرندگان است كه مى خواهند جاودانگى كارهاى افراد را به ثبوت برسانند. آنان مرده اند، ولى در ياد ما و در حافظه زمانهاى آينده همچنان زنده اند و زنده خواهند بود. گردآورى اسناد مرده و نوشتن تاريخهاى ميان تهى، عملى بر آمده از زنده بودن و در خدمت زندگى است. زمانى فرا خواهد رسيد كه آن اسناد و تاريخها به منظور باز توليد تاريخ گذشته، ولى غنى شده و فعليت يافته در روح ما، به كار آيند.
به اقتضاى شكوفندگى زندگى، تاريخ مرده حيات از سر مى گيرد و تاريخ گذشته فعليت مى يابد. يونانيان و روميان در آرامگاههايشان آرميدند تا هنگامى كه در عصر رنسانس پختگى نويافته روح اروپايى از خواب بيدارشان كرد. شكلهاى زمخت و خشن و ابتدايى تمدن همچنان از ياد رفته ماندند يا مورد بى اعتنايى قرار گرفتند يا درست فهم نشدند تا هنگامى كه مرحله جديد روح اروپايى كه رمانتيسم يا بازگشت نام گرفت با آنها «همدل» شد و علائق خويش را در آنها يافت. به همين سان، پهنه هاى بزرگى از تاريخ كه اكنون در نظر ما چيزى بجز وقايع نگارى نيستند و بسيارى از اسنادى كه امروز بى زبان و خاموشند، روزى به نور زندگى منور خواهند شد و باز با ما سخن خواهند گفت.

انگيزه اينگونه تجديد حيات از درون خود آن مى جوشد، و هيچ گنجينه اى از اسناد يا روايتها قادر به پديد آوردن آن نيست. حتا مى توان گفت كه اسناد و روايتهايى را كه بدون آن پراكنده و راكد مى ماندند، خود آن گرد مى آورد و به خود ارائه مى دهد. هرگز موفق به فهم فرايند مؤثر انديشه تاريخى نخواهيم شد مگر با مبدأ قرار دادن اين اصل كه تاريخ و سازنده تاريخ در هر لحظه، و ثمره كل تاريخ گذشته، چيزى بجز خود روح نيست. روح حامل سراسر تاريخ خويش است و با آن مقارنه پيدا مى كند. فراموش كردن جنبه اى از تاريخ و به ياد آوردن جنبه اى ديگر، جزء ضرب اهنگ زندگى روح است... روح بدون يارى جستن از آن عوامل خارجى كه روايات و اسناد ناميده مى شوند، به تاريخ جان مى بخشد و با آن زندگى مى كند; از آن عوامل خارجى ابزارهايى مى سازد و زمينه را براى دعوتى درونى آماده مى كند كه سپس همه را در جريان آن حل مى كند. اينكه «كارنامه گذشته» را غيرتمندانه حفظ مى كند، به همين منظور است....
December 7th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل تاریخی